دین و اندیشه > اندیشمندان و اندیشکده ها

فلسفه اسلامی معاصر با علم مدرن هیچ ارتباطی ندارد



خبرگزاری مهر-گروه دین و اندیشه-مصطفی شاکری گرکانی: یکی از موضوعاتی که همواره ذهن دانشجویان فلسفه را با خود درگیر می‌کند این است که فلسفه به چه دردی می‌خورد و کاربرد فلسفه چیست. پاسخ‌های مختلفی به این پرسش داده شده است. با توجه به شرایطی که جامعه جهانی در حال حاضر با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، طرح پرسش از رسالت و کارکرد فلسفه در زندگی با چالش بیشتری است.

با توجه به اینکه فلسفه نقش مهمی در جهان‌بینی و ایدئولوژی انسان ایفا می‌کند و از این زاویه، در جهت‌بخشی به زندگی فردی و اجتماعی او اثر می‌گذارد، آیا باید فلسفه را مقصر مشکلات به وجود آمده در دنیای معاصر بدانیم یا اینکه این بحران‌ها ناشی از فاصله گرفتن بشر از فلسفه و عقلانیت است؟ تفکر فلسفی غرب در عصر مدرنیسم که با دکارت و کانت آغاز شد، چه تأثیری در بحران‌هایی نظیر شکل‌گیری نظام سرمایه‌داری، انسان‌محوری و اومانیسم، تخریب محیط زیست، امپریالیسم و سلطه‌گری، استعمار و … داشته است؟ صرف نظر از نقش فلسفه در وقوع این بحران‌ها و فجایع، آیا فلسفه می‌تواند به حل این مشکلات و چالش‌ها کمک کند و این مشکلاتی که با راهکارهای سیاسی و حقوقی قابل رفع نیست را به سامان برساند؟

برای یافتن پاسخ این سوالات با احمد شه‌گلی، استاد فلسفه اسلامی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران گفتگو کردیم که حاصل آن را در ادامه می‌خوانید؛

* در حال حاضر مشکلات و چالش‌های زیادی گریبانگیر بشر شده است از جمله بحران محیط زیست، افراطی‌گری، فقر و تضاد طبقاتی، جنگ و خشونت، هنجارگریزی و کاهش پایبندی به ارزش‌های دینی و اخلاقی و…. سوال این است که آیا فلسفه می‌تواند برای حل این چالش‌ها راهکار ارائه کند و اساساً رسالت فلسفه می‌تواند پرداختن به موضوعات این‌چنینی باشد یا خیر؟

برای اینکه پاسخ این سوال را بدهیم ابتدا باید ببینم تعریف خود فلسفه چیست. در دنیای غرب و جهان اسلام تلقی واحدی از فلسفه وجود ندارد. کندی در رساله «حدود» شش تعریف برای فلسفه ذکر می‌کند که در برخی از این تعاریف انسان را به خداگونگی می‌رساند و در برخی تعاریف، فلسفه را به عنوان خودشناسی در نظر می‌گیرد. ملاصدرا نیز فلسفه را به عنوان شناخت موجودات بر اساس برهان و استدلال عقلی تعریف می‌کند. بنابراین فلاسفه اسلامی تعاریف مختلفی از فلسفه ارائه کردند.

در فلسفه غرب هم همینطور است و تعاریف مختلفی درباره فلسفه بیان شده است. مثلاً دکارت، فلسفه را به عنوان شناخت حقیقت از راه علل اولیه تعریف کرده است یا کانت، فلسفه را به شناخت اصول کلی معرفت تعریف کرده است. پس نکته اول این است که ما تلقی‌های مختلفی از فلسفه داریم و یک تلقی واحد نداریم. نکته دوم اینکه ما مکاتب مختلف فلسفی داریم. در جهان اسلام سه مکتب محوری مشاء، اشراق و حکمت متعالیه داریم. در فلسفه غرب نیز مکاتب فلسفی بسیار بیشتر از جهان اسلام است.

بر اساس برخی تلقی‌ها اساساً رسالت فلسفه این نیست که به موضوعات این‌چنینی مثل جنگ و محیط زیست و … بپردازد بلکه فلسفه از موجود بماهوموجود بحث می‌کند. فیلسوفان اسلامی تصریح کردند که فلسفه از احوال موجود بماهو موجود بحث می‌کند. اگر ما این تعریف از فلسفه را معیار قرار دهیم، طبیعتاً مسائلی همچون محیط زیست، جنگ و دیگر معضلاتی که بشر با آن درگیر است نمی‌تواند در قلمرو تفکر فلسفی قرار بگیرد و اساساً رسالت فلسفه این نیست که به این موضوعات بپردازد.

بر اساس تلقی دیگری از فلسفه ما می‌توانیم درباره موضوعات اجتماعی تفکر کنیم. مثلاً پدیده خودکشی یا محیط زیست یک موضوع انسانی یا طبیعی هستند که می‌شود با نگاه فلسفی درباره آنها بحث کرد. ما می‌توانیم بررسی کنیم چه تحلیل‌های حکمی نسبت به پدیده خودکشی وجود دارد و فلسفه تا کجا می‌تواند درباره خودکشی حرف بزند. پس بر اساس این نگاه که فلسفه را به عنوان رویکرد عقلانی به پدیده‌ها در نظر می‌گیرد، اعم از آنکه این پدیده موضوعاتی باشد که داخل فلسفه هست یا موضوعات اجتماعی که بشر با آنها مواجه است، فلسفه می‌تواند به بررسی پدیده‌های مختلف بپردازد. در این تلقی فیلسوف می‌تواند بدون استفاده از تجربه، درباره یک پدیده حرف فلسفی و عقلی بزند.

خلاصه اینکه در برخی تلقی‌هایی که به فلسفه وجود دارد، موضوع فلسفه موجود بماهو موجود است و موضوعات اجتماعی داخل در قلمرو فلسفه قرار نمی‌گیرد ولی طبق یک تلقی، ما می‌توانیم تحلیل فلسفی نسبت به پدیده‌ها داشته باشیم.

*تا اینجا بحث شما درباره امکان تفکر فلسفی درباره موضوعات اجتماعی بود و فرمودید طبق یک تلقی، فلسفه می‌تواند به تحلیل عقلانی پدیده‌های اجتماعی بپردازد. خوب است توضیحی درباره ضرورت این مسئله هم بفرمائید؛ یعنی غیر از بحث امکان، آیا ضرورت دارد که فلسفه به مسائلی از این دست بپردازد؟

سوال خوبی است. واقعیت این است الآن شما فیلسوفی پیدا نمی‌کنید که بگوید ضرورت ندارد فلسفه وارد مباحث اجتماعی شود چون در هر جامعه‌ای نیاز است که فیلسوف در کنار اندیشمندان رشته‌های دیگر قرار بگیرد تا تحلیل فلسفه هم نسبت به آن پدیده بیان شود. بنابراین قطعاً ضرورت دارد و باید این کار بشود و اگر نشده لازم است، جبران شود. حتی می‌توانیم بگوییم جامعه ما از جهت علمی و عملی از این جهت آسیب‌هایی دیده است و می‌توان این آسیب‌ها را نشان داد.

فلسفه در گذشته بر علوم تأثیر می‌گذاشته و علوم مبتنی بر آن بوده ولی به مرور زمان، ارتباط فلسفه و علوم در جهان اسلام کم‌رنگ شد تا به مرحله‌ای رسید که فلسفه اسلامی معاصر با علم مدرن هیچ ارتباطی ندارد

بنابراین قطعاً ضرورت دارد که فلسفه به این مسائل بپردازد چون نیاز جامعه است. شما تصور کنید در یک جامعه زیست می‌کنید که در آن انواع بحران‌ها و مشکلات وجود دارد ولی فیلسوف دارد همان بحث‌های گذشتگان را مطرح می‌کند و هیچ توجهی به مسائل جدید ندارد. اگر فیلسوف می‌تواند به مسائل جدید بپردازد و درباره آنها تفکر کند و این تفکر آثار دارد، چرا این کار را نکند تا به ارتقای نظام فکری جامعه کمک کند.

*به طور خاص فلسفه اسلامی در این زمینه از چه ظرفیت‌هایی برخوردار است و چقدر توانسته به موضوعات انضمامی و اجتماعی بپردازد؟

واقعیت این است که در گذشته، بین فلسفه و علم تعامل وجود داشته است. هر یک از دیگری متأثر می شده است. اکنون ارتباط بین فلسفه و علم از بین رفته است. فلسفه‌ای که در زمان ابن‌سینا وجود داشته فلسفه‌ای بوده که طبیعیات و علوم تجربی مبتنی بر آن بوده است یعنی وقتی طبیعیات می‌خواسته شکل بگیرد، مبانی عقلی آن بر اساس بنیان‌های حکمی شکل می‌گرفته که توسط فیلسوف بیان می‌شده. اینکه فلاسفه ما می‌گفتند «فلسفه مادر علوم است»، یک شعار نبود؛ آنها اعتقادشان این بود که یکسری مبادی تصوری و تصدیقی در علوم وجود دارد که از فلسفه گرفته می‌شود. مثلاً اگر شما قاعده علیت را از علوم بگیرید علوم فرومی‌پاشد یا اگر قاعده سنخیت را از پزشکی بگیرید، علم پزشکی فرومی‌پاشد. بنابراین همه علوم یکسری مبانی دارند که در فلسفه اثبات می‌شود.

بر این اساس فلسفه در گذشته بر علوم تأثیر می‌گذاشته و علوم مبتنی بر آن بوده ولی به مرور زمان، ارتباط فلسفه و علوم در جهان اسلام کم‌رنگ شد تا به مرحله‌ای رسید که فلسفه اسلامی معاصر با علم مدرن هیچ ارتباطی ندارد. البته باید گفت، علوم مدرن همواره مبتنی بر یک فلسفه است. علم مدرن مبتنی بر فلسفه جدید است، فلسفه‌ای که نگاه خاصی به انسان و جهان دارد.

* در پایان اگر نکته‌ای باقی مانده بفرمائید.

در پایان من می‌خواهم به چند نکته در رابطه با سوال شما اشاره کنم. نکته اول اینکه عرض کردم ضرورت دارد در فلسفه اسلامی به مسائل انضمامی و مبتلابه جامعه بپردازیم. واقعیتش این است که در گذشته، جامعه جامعه‌ای بسیط بوده و کمتر نیاز بوده فیلسوفان به این موضوعات توجه کنند. بنابراین بر فیلسوفان گذشته اشکالی وارد نیست و آنها مسیر درستی را طی کردند چون جامعه بسیط بوده و علوم گسترش پیدا نکرده بودند لذا ضرورت نداشته فیلسوف به این موضوعات ورود کند ولی در دنیای مدرن با توجه به پیچیدگی‌ها، بحران‌ها و شرایط خاص این نحوه زیست انسانی، چنین موضوعی، ضرورت وجود دارد. پس آنها مسیر را درست رفتند ولی این ما هستیم که باید فلسفه را با توجه به نیازها و مسائل روز صورت‌بندی کنیم.

نکته بعد اینکه در میان همین فیلسوفان که گفته می‌شود به مسائل انتزاعی پرداختند و مسائل انضمامی توجه نداشتند نمونه‌هایی وجود دارد که نشان می‌دهد فلاسفه توجه قابل ملاحظه‌ای به مسائل عصر خود داشتند. فارابی نمونه عالی کسی است که به فلسفه نافع رو آورده. ایشان تحلیل فلسفی از مباحث سیاسی و حکمت عملی دارد. ما برخی فیلسوفان داشتیم که از صناعت تحلیل فلسفی داشتند، مثل میرفندرسکی که رساله صناعیه نوشته و تحلیل حکمی از صنعت ارائه داده است. ما فلاسفه‌ای داشتیم که از مباحث دینی تحلیل‌های فلسفی داشتند مثل ملاصدرا که تفکر فلسفی را در خدمت دین برده و بسیاری از موضوعات دینی را مثل معاد، وحی، و معراج و… را تحلیل عقلی بیان کرده است. این خودش نوعی کاربست موضوعات حکمی است. ملاصدرا در این زمینه توفیقات زیادی دارد. فلاسفه‌ای داشتیم که تحلیل حکمی رو شعر و هنر داشته اند. مثل فارابی. فلاسفه‌ای داشتیم که در کارکرد اجتماعی داشتند مثل ابن‌سینا و خواجه نصیر. خدمات اجتماعی و سیاسی خواجه نصیر به جهان اسلام و تشیع کم نظیر است. می‌خواهم بگویم با اینکه در گذشته ضرورت نداشته فیلسوف به مسائل اجتماعی بپردازد ولی فلاسفه ما به اندازه وسع ورود پیدا کردند و آثار ارزشمندی در این زمینه نوشتند.

نکته سوم اینکه ملاصدرا می‌گوید: «ما من شیء الا و له جهه الهیه» یعنی هیچ چیزی نیست مگر اینکه یک جهت الهی و فلسفی دارد. مثلاً همین خودکشی که عرض کردم موضوعی است که می‌توان نسبت به آن تحلیل فلسفی داشت و جهت فلسفی دارد. انسان همانطور که جنبه پزشکی و روانی و اجتماعی و زیستی دارد، یک جنبه فلسفی هم دارد که می‌توانیم درباره آن حرف بزنیم. غیر از خود انسان، درباره پدیده‌های انسانی مثل امید، طلاق، ازدواج، خانواده و … نیز می‌توان بحث فلسفی داشت و ما باید فلسفه را به این سمت ببریم و در این حوزه به کار بگیریم.



منبع:مهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا